پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

یارو رو تو ده را نمی دادن. هر کاری کرد راه ندادنش. رفت آسمون اومد زمین ندادن که ندادن.
همون اول ده وایساد و هر کی اومد بیرون یا رفت تو فحش خوار و مادرو کشید به هیکلش
گرفتنش و بردنش وسط ده با بیل و کلنگ و مشت و لقد افتادن به جونش انقد زدنش که بالا و پایینش رو یکی کردن. خلاصه زدنش تا خودشون خسته شدن کشیدن عقب. یارو به شکمش چرخید و خون دهنش رو تف کرد بیرون با یه دستش که فقط انگشتاش شکسته بود به زمین فشار آورد و بلند شد رو یه پاش وایساد. چشماش رو به زور باز کرد و گفت دیدین بالاخره اومدم تو ده

واسه زندگی باید اینجوری بود

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

من تو یه خونواده متوسط (در زمان خودش) به دنیا اومدم و اولین بچه بودم و اولین نوه از هر دو طرف . دوست خیلی خوبی که زمانی استاد دانشگاهی من بود می گفت اولین بچه همیشه به نوعی لوس و خواهان توجه دیگرانه و این برای شخص من ثابت شدست. قبل از به دنیا اومدن خواهرم خاله ها و دایی ها و عمه ها و عموم منو دست به دست می کردن و قربون صدقم می رفتن . البته بعدن که تعداد بچه ها زیاد تر شد خودم اینو ازشون می خواستم با کارایی که می کردم. خودمو خیلی لوس نمی کردم ولی شرین زبونی چرا. نباید از چشم می افتادم . البته خیلی خجالتی و بی عرضه بودم . جزو کتک خورهای محل. به خاطر اینکه بیشتر از این ظایع نشم و کسی کتکم نزنه از کوچه فراری شدم و نشستم پای آتاری. بابام نظامی بود و باید میرفت منطقه. بنابراین بیشتر وقتا خونه نبود و من شخصیت زنونه ای پیدا کردم . با اینکه بعد از خودم یه خواهر و برادر کوچیکتر هم تو خونه بود ومثلا من بزرگتره بودم همیشه اولین نفری بودم که با صدا آژیر قرمز می پریدم تو دشک مامانم و زور میزدم که از ترس نشاشم. از همون موقع تا حالا هم با یه پغی از جام میپرم. البته چیزایی هم بود که به من اعتماد به نفس می داد مثل مشتریای خیاطی مامانم که من براشون مثل خواجه حرمسرا بودم یا توجه مسولین مدرسه شاهدی که به خاطر مفقود بودن بابام توش درس می خوندم که همینجوری رابه را کادو و جاییزه می دادن بدون اینکه بفهمن چه گندی دارن می زنن. یادمه تو همون مدرسه دوستی داشتم که نقاشیش عالی بود و باباش نداشت که براش یه دفتر نقاشی بخره وبه جاش منی که صبح نمره هشت تو ریاضی گرفته بودم ظهر یه دفتر نقاشی جاییزه گرفتم و نزدیک بود بهترین دوستم رو از دست بدم . تو دوره راهنمایی به ظاهر آدم سالمی بودم ولی فقط چن نفری هستن که می دونن چه عقده هایی تو وجودم در حال بیدار شدن بود . وارد جزییات نمی شم همه چیز رو هم نمیشه نوشت . تابستون بعد از ابتدایی و قبل از راهنمایی بابام برگشت. زمانی که من تازه شروع کرده بودم به فهمیدن که البته خیلی براش کوچیک بودم به خاطر همین این قضیه تا دوره دانشگاه عقب افتاد. بابام که اومد تا چن وقت فکر می کردم کس دیگه ای رو از عراق فرستادن و هیچ کس هم متوجه نشده . هر چند یواش یواش عادت کردم
هنرستان صدا و سیما رو با سر خوشی از اینکه یه هنری هستم تموم کردم و به لطف دولت وارد دانشگاه شدم رشته ای که ازش هیچی نمی دونستم جز ریاضی. اولین جلسه سردرد شدید گرفتم و استاد دوست داشتنیش توی کلاس انگار منو رو پاش میذاشت و نوازش می کرد. استاد تربیت بدنی هم گفته بود که انگل دارم و اینو با یه نگاه به صورتم تشخیص داد هرچند کار مهمی نکرد و من میدونستم که انگل چن ساله از وجودم سو استفاده می کنه. عقده ها روز به روز سر و شکل پیدا می کردن و شبیه خودم می شدن و محیط مناسب دانشگاه به اونها کمک می کرد تا بهتر خودشونو نشون بدن . ناگفته نمونه که به آدمهایی بر خوردم که هر کدومشون شاید بدون اینکه بدونن نمی ذاشتن تا من زیادی از مسیر درست خارج بشم ولی بیشتر وقتا رو با خودم بودم حتی زمانی که پیش اونا بودم و داشتم لذت می بردم . خلاصه کنم چون خودمم خسته شدم و زنم میگه دیر نخوابم . مشتق و انتگرال دو چیزی بودن که باعث شدن من فکر کنم راه زندگیم رو پیدا کردم . درس رو ول کردم و رفتم دنبال انیمیشن . بعد از چار سال کار کردن فکر میکنم این کاره نیستم چن قدرت مبارزه ندارم . من هنوز همون بچه کتک خور کوچه ام نه یه نقش اول. شاید نوع بازیگریم باعث بشه تا آخرعمرهم نقش درست و حسابیی بهم ندن فقط نقشای هفتم هشتم . هر چند که با بچه اول بودنم جور در نمیاد
این تاریچه کامل نمی باشد لطفا با اضافه کردن به آن وقت خود را تلف نکنید

بعضی وقتا فکر می کنم هر فیلمی که می بینم انگار می خواد یه چیزی به من بگه. یعنی چیزی که فقط من می فهمم.البته این خاصیت اصلی هنره . هر کسی چیزی ازون می فهمه که مختص خودشه . ترکیبی از هیجان آنی و تاریخچه هر شخص . نمی تونم دقیقا چیزی که تو مغزم میگذره بنویسم ولی فیلمی دیدم که بعد از تموم شدنش همه زندگیم از زمانی که خاطرات محوی ازشون مونده تا همین الان اومد جلو چشمم و دست و پام شروع کرد به لرزیدن. دنبال بهانه ای بودم تا تاریخچه یکی به اسم نعیم تدین رو بنویسم تا بدونم واقعا کی هستم . شاید الان بهترین زمان برای نوشتنش باشه. چیزهایی که نمیشه گفت ولی می شه نوشت

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

ما اصفهانیم . زودتر اومدیم
سال نو از ته دل برای همتون سال خوب و خوشی باشه
سال نو مبارک

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

زندگی مثل یه جعبس که توش چیزای جور واجور میریزی

مال یکی پر از نامه های قدیمی و عکس و خرت و پرتای بچگیه
مال یکی پر از وسایل عجیب و اسرار آمیزه که آدم دلش می خواد توش بگرده و چیزای جالب پیدا کنه
یکی هم چیزایی که دوست داره توش میریزه ، هر چی که خوشش اومده

واسه بعضیام توش هیچی نیس
جز یه تیکه کاغذ آدامس و دو تا چوب کبریت و یه تیکه باقی مونده از یه ماشین اسباب بازی
امروز کیهان کاریکاتور خریدم ، توش یه مصاحبه با یه کاریکاتوریست روشنفکر کرده بود ، تیترشم این بود
برای اونایی که بیشتر می فهمند و کمتر می خندند

میشه یکی دقیقا بهم بگه روشنفکر یعنی چی ؟
بعضی وقتا از همه فیلمای خوبی که دیدم بدم میاد چون میبینم اصلا هیچ چیز زندگیم شبیه اونا نیست نه اینکه اونا به واقعیت نزدیک نیستن ، نه ، فکر می کنم زندگی منه که واقعی نیست
می تونم خودمو تحویل بگیرم و بنویسم بازگشت نعیم آباد
یا یه چیز مسخره سرهم کنم و بگم کدخدای نعیم آباد اینترنتو ممنوع کرده و کافی نت ها رو بسته و کارتا رو سوزونده یا اینکه مردم نعیم آباد شونصدهزار سال به خواب رفتن و حالا بیدار شدن دیدن هیچی هیچ فرقی نکرده همون گهی که بودن هستن
این آخری به واقعیت نزدیک تره فقط یه فرقی داره
مردم نعیم آباد از خواب بیدار شدن و دیدن همون گهی که بودن هم دیگه نیستن