چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۶

دلبر عزیزتر از جانم
نمی دانم این نامه نوشتنها فایده ای دارد یا نه. نمی دانم نامه هایی را که تا به حال نوشته ام و از پنجره این سلول تاریک و کوچک بیرون انداخته ام هیچ به دستت رسیده یا نه . اما هر چه که باشد ، هر چقدر سخت و طولانی ، تحمل می کنم چون هر وقت که خورشید در پشت این دریای بیکران آرام آرام ناپدید می شود و صدای مرغان دریایی مانند شیون های دردناک دلم را پر از درد می کند تنها یاد توست که . . . ا

پیرمرد متصدی دستگاه نمایش، قوز کرده ایستاده بود . کاغذ زرد رنگ را نیم خوانده تا کرد و به سمت در کوچک اتاق حرکت کرد. با انگشتان بی جان و باریکش آجری را به سختی از دیوار کنار در بیرون کشید و نامه را درون حفره پشت آن، کنار نامه های دیگر پنهان کرد و آجر را در جایش گذاشت.
به ساعت مخصوص زندان که به دست راستش بسته بود نگاه کرد، به ساعت زندان شب شده بود و پیرمرد چند دقیقه پیش مانیتورها را خاموش کرده بود و حالا باید نوار صدای جیرجیرک ها را به صدای امواج دریا اضافه می کرد،پس بلند شد و به طرف قفسه نوارهای صدا راه افتاد
نمی دانست آن زندانی که هر روز نامه هایش را از پنجره کوچک سلول بیرون می اندازد بیدار است یا نه

زندانی اما بیدار بود و به پنجره سلولش آویزان شده بود در تاریکی به صدای امواج گوش می داد و نسیم خنک را بو می کرد و نمی دانست نسیم از دستگاه تهویه بیرون می آید و نامه هایش از پنجره به طبقه پایین، درون زیر زمین می افتد

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

یکی از بدبختیای من تو زندگی اینه که برای هر تکونی که می خورم به تشویق و تایید بقیه احتیاج دارم، نمی دونم چه جوری از شرش خلاص شم و هر گهی دلم می خواد بخورم
شما می دونید؟

رفتیم شیراز، خونه حسن و مرضیه ، کلی خوش گذشت
خیلی حال کردیم. من که دلم نمی خواس برگردم به این خراب شده
ولی جاتون خالی جاهای خوب رفتیم و چیزای خوب خوردیم
تونستم بیشتر می نویسم ازش