سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

امروز تو مترو، میله جلوی درو چسبیده بودم و داشتم مثل همیشه به پول فکر می کردم

جلوی در هم نابینایی وایساده بود و قطار به هر ایستگاه که میرسید مرد به هوای اینکه

جلوی راه کسایی که احتمالا می خوان از قطار پیاده شن قرار نگیره ، پیاده می شد

هیچ کسی پیاده نمی شد هیچ ، چند نفری هم به سرعت سوار می شدن و مرد هر بار

با سختی بیشتری خودش را جا میکرد و جالب اینکه هیچ کس نمی دید که اون مرد

نمی بینه و من حتی جایی که وایستاده بودم رو هم به اون ندادم تا راحتتر وایسه

شب که یاد این قضیه افتادم تصویری از خودم تو سرم شکل گرفت

یه گاو لاغر که لباس آدما رو پوشیده و در حال جویدن علف به پول فکر می کنه