پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

نوشته های این وبلاگ خوبه ، بخونین

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

ناگهان تنها تلفن آبادی زنگ خورد
به عنوان کدخدا سریع خودمو رسوندم بهش و گوشی رو برداشتم
صدا انقدر واضح بود که انگار یکی دهنشو گذاشته بود دم گوشم
فقط صداش با حرکت دهنش سینک نبود و دیر تر می رسید
دلم برا صدات یه ذره شده بود باغبون

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

و کودکان؟
و کودکان اگر زنده بمانند و بزرگ شوند
در جنگ دیگری که حیوانات حکمران بر "هر" نقطه این دنیا به راه انداخته اند
کشته ، زخمی یا اسیر می شوند و فرزندانشان و فرزندانشان و فرزندانشان
و پاینده باد جهان تا زمانی که از آسمان صدایی بلند شود،هستی را درنوردد
وهمه مان را متوجه حقیقتی تلخ سازد که
چه اسباب بازی های بدی

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نه فقط برای یک روز
این یه تیکه از دیالوگای بی مزه یه فیلم هندی نیست ،شاید یه کم
زیادی احساساتی باشه ولی هرچی که به دست آوردم تو این سه سال فقط به خاطر
وجود شاد و دلگرم کننده شماست پریسا خانم

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۵

و خداوند به جان کنستانتین فرصتی دوباره داد تا سیگار را ترک کند
نتیجه گیری کلی بعد از دیدن کنستانتین ولی از این فرصتا گیر ما نمیاد . اون دنیا هم که از دخان خبری نیست پس می خور که بدین جهان نمی آیی باز

ولی کیانو ریوز رو دوست دارم هر چند اینبار نیو در غالب شکارچی ارواح
ظاهر شده بود
به هر حال منم یه مخاطبم

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

انگار جدیدا یکی داخل مخازن تصفیه آب سراسر مملکت قرص اکس ریخته چون همه دچار توهم شدن که تو ایران گرونی هست ، اختلاف طبقاتی هست ، فقر هست و درد و مرض هزار یک جور بدبختی دیگه هست
جایی به نام بهشت وجود ندارد

چشمانم همچنان بسته بود ، آرام آرام چمن تازه را روی پوست صورتم احساس می کردم . دستم را مشت کردم ، واقعا چمن بود . چشمانم را به سرعت باز کردم
ابرهای سفید بزرگ در قعر آسمان درحال مهاجرت بودند. چنان خیال راحتی داشتم که انگار نه انگار با یک دنیا مشکل وارد اینجا شده بودم. نشستم . قلبم به خاطر چیزی که چشمانم دیده بود می خواست که بایستد. دشتی بی انتها پر از گلهای زرد تازه شکفته با ساقه های سبز و شفاف . نسیم خنک موهایم را روی پیشانیم ریخت . یا خدا . دستم را از زمین بلند کردم و به موهایم کشیدم . موهای خشک و مجعد من لخت و بلند شده بود. اینجا خود بهشت بود. ناگهان از جایم جهیدم که بدوم . می خواستم از خوشحالی جیغ بکشم که همه جا تاریک شد و صداها تغییر کرد . اول ترسیدم و بعد یادم آمد . صدایی فریاد می کشید و یکسره تکرار می کرد: جایی به نام بهشت وجود ندارد
کسی چیزی را که محکم به دور سرم بسته شده بود باز کرد . در اتاقی بودم که چند لحظه پیش وارد آن شده بودم، تقریبا تاریک و خفه. پر بود از بوی عرق دو نفری که معلوم بود تمام روز را آنجا هستند . دستانم هم باز شد . از روی صندلیی که مثل صندلی دندانپزشکی بود بلند شدم . یکی از آنها دستم را گرفت و به طرف در هدایتم کرد . در را باز کرد و نور انگار چشمانم را ذوب کرد . صداها بلندتر شده بود : جایی به نام بهشت وجود ندارد . پسر جوانی که روی چهار پایه ایستاده بود برای جلب توجه بیشتر آدمهای درون پارک گاهی این جمله را هم می گفت : چیزی رو که بهتون وعده دادن رو از نزدیک ببینید و لمس کنید
راهم را از بین جمیعت باز کردم . کسی پرسید: چطور بود؟
سرم را تکان مختصری دادم و راه افتادم. در میان تصاویری که از ذهنم می گذشت یک جمله دایم تکرار می شد : کاش پول بیشتری همراهم بود

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

بعد از ظهر ای تابستون ، کاشمر که بودیم ، یه جور دیگه بود . مادر ، مادر بزرگم مامان بابام، یه فرش کوچیک پهن می کرد تو ایوون . سماور نفتی رو روشن می کرد و می ذاشت یه گوشه و میشست کنارش . بوی دود فیتیله و حیاط آب پاشی شده تو همون سن کم همچی مستم می کرد که الان ده تا ابسولوت نمی کنه. چایی تو فنجون ، صدای بچه های عمه ها ، حرفای حاج آقا ، خنده ها و شوخیا و غیبتا
سه چهار ساله نرفتم کاشمر . چرا، یه بار رفتم اونم یه روز برای ختم حاج آقا . حالا فقط مادر تو اون خونست . نمی دونم هنوزم عصرا بساط چاییشون به راست یا نه
چه بلایی به سرم اومده؟
آلبوم جدید اوهامو شنیدن؟ حرف نداره . من که خیلی حال میکنم باهاشون . حتما گیر بیارین گوش کنین
یادته پویا؟
دوست دارم بنویسم راحتتر و بی خیال تر
هر وقت کانکت بودین و جایی نداشتید که برید در این ده به روتون بازه