یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

بعد از ظهر ای تابستون ، کاشمر که بودیم ، یه جور دیگه بود . مادر ، مادر بزرگم مامان بابام، یه فرش کوچیک پهن می کرد تو ایوون . سماور نفتی رو روشن می کرد و می ذاشت یه گوشه و میشست کنارش . بوی دود فیتیله و حیاط آب پاشی شده تو همون سن کم همچی مستم می کرد که الان ده تا ابسولوت نمی کنه. چایی تو فنجون ، صدای بچه های عمه ها ، حرفای حاج آقا ، خنده ها و شوخیا و غیبتا
سه چهار ساله نرفتم کاشمر . چرا، یه بار رفتم اونم یه روز برای ختم حاج آقا . حالا فقط مادر تو اون خونست . نمی دونم هنوزم عصرا بساط چاییشون به راست یا نه
چه بلایی به سرم اومده؟

3 نظر:

Blogger Unknown گفت...

آی گفتی...
منم می خوام نعیم
پس بگو مرتیکه کجایی

۶:۵۱ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

Nice idea with this site its better than most of the rubbish I come across.
»

۵:۴۷ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

Greets to the webmaster of this wonderful site. Keep working. Thank you.
»

۹:۱۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی