چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

دلمرده ام، احساس پیرمرد بازنشسته به انتظار مرگ نشسته ای رو دارم که هر روز
تو پارک سر کوچه می شینه به زمین خیره می شه تا سایه یه داس، خیره چشماشو
تکون بده تموم کنه یه داستان تکراریه خسته کننده مصیبت بار لعنت شده تخمی رو

1 نظر:

Blogger Unknown گفت...

ببینم حالا کی به تو وکالت داده از طرف پیرمردها ابراز احساس حالت بکنی؟ :)
از کجا می‌دونی طرف به انتظار مرگ نشسته حتا با قیافه‌ای اخمو؟ مطمپنی به ریش من و تو نمی‌خنده تو دلش؟ :) جواب منو بده شایدم تو راست می‌گی :)
ضمنا تو غلط کردی می‌خوای این داستان تخمی رو تموم کنی مرتیکه‌‌ی ،*)×(*)،)*،ـ()،)٪×*،×*)، من می‌خوام ببینمت! :)

۱۱:۵۱ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی