شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

یک - از در پشت ساختمون اومدم تو محوطه، خرید کرده بودم داشتم می رفتم خونه. یه دختر بچه داشت دور ماشینی که زیر ساختمون پارک بود می چرخید و بالا پایین می پرید از این بازیایی که بچه ها می کنن و سر در نمیاری چیه.هی می پرن و با خودشون حرف میزنن یه دفه جیغ می کشن... بماند
وارد محوطه که شدم دختره از دور چشش افتاد به من، یه کم وایساد و نیگا کرد. یه دفه دوید به طرف مردی که داشت ماشینو دسمال می کشید و داد زد عمو دزد دزد ... دزد اومده منو ببره!


دو – کاری داشتم که باعث شد دیر تر برم سر کار. لباسامو پوشیدمو به سرعت زدم بیرون. پیاده راه افتادم به سمت سلسبیل که با تاکسی برم به خیال خودم زودتر برسم . وسط راه چن تا پسر نوجوون که نمی دونم می خواستن امتحان بدن یا امتحان داده بودن، خلاصه تو پیاده رو وایساده بودن، من که نزدیکشون شدم یکیشون گفت بچه ها از این «حق به جانبا » و همشون خندیدن منم خندیدمو رد شدم ولی تا حالا دارم فکر می کنم چی تو قیافه من دید؟


سه – امروز هم یه نفر بهم گفت به خاطر حرفای این واون فکر می کنی پیامبری و خیلی آدم خوب و درستی هستی


شاید بشه از کنار اینا یا چیزای شبیه این راحت گذشت و گفت هر کی هر جور دوست داره می تونه فکر کنه
اما برام مهمه بدونم چی هستم و چی دارم میشم دارم درست میرم؟ اصلا درست چیه؟ ...اییده شدم از بس از خودم پرسیدم دیگران راجع به من چی فکر می کنن

2 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

خودت باش پسرم! همين جوري كه هستي خيلي هم عاليه. گور پدر بقيه بذار هر جور دوست دارن فكر كنن.

۱۱:۳۱ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

تو ماهی پسر پدافند، می گی نه!؟ از وحید بپرس

۲:۰۷ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی