چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

از پنجره داشتم بیرونو نگاه می کردم و آروم زیپ کوله پشبیمو می بستم، خیلی آروم جوری که از خواب بیدارش نکنم. اوتوبان خلوت بود. چه رفت چه برگشت. معمولا جمعه ها همینجوریه اونم شیش صبح
آروم درو باز کردم. صدا نمی داد چن شب پیش خودم روغن کاریش کرده بودم. همه چی تا اینجا طبق برنامه
حتما غافلگیر میشد. چه زنم چه بقیه. هر کی که منو میشناخت.درو آروم بستم.کلیدو چرخوندم و درو بستم

در ورودی ساختمونو هم آروم باز کردم و همینطور که بیرون می رفتم تصور کردم که همه چی اسلوموشن شد. ماشینایی که میگذشتن. مشمایی که باد ملایم با خودش میبرد و من که پیچیدم تو پیاده رو
بیدار شه حتما فکر میکنه رفتم نون بخرم.بعد که میبینه دیر کردم چی ؟ مدرک سند و پولی هم ور نداشتم که شک کنن خودم رفتم

فقط وقتی به فکرش برسه یا اتفاقی مثلا به یاد من سری به وبلاگ بزنه میفهمه یا شاید یکی از شماها که خوندین زودتر بهش خبر بدین و اونوخته که غم وغصه به عصبانیت تبدیل میشه
ولی فایده نداره چون من دیگه رفتم نمیدونم به کجا ولی رفتم

2 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

مواظب باش کجا میری
برای کشتی ای که مقصد معلومی نداره،هیچ بادی موافق نیس.

دلم واسه شب تا صب نشستنامون تنگ شده
.

۱۱:۳۴ بعدازظهر  
Blogger Unknown گفت...

koja!???

e! dari minvisi ke!!!

manam Hassan!!!!!

۷:۳۹ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی