دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

از ایستگاه مترو نواب اومدم بیرون و داشتم میرفتم به سمت پله ها. مرد نابینایی رو دیدم که اونم عصا زنان داشت دنبال پله ها می گشت
دستش رو آروم گرفتم و گفتم می خواین از پله برین پایین؟
آخه کنار پله ها یه مسیر شیب دار هم هست، گفت آره و با هم از پله ها
پایین رفتیم.گفتم شما رو تو سینا دیدم یه جورایی همسایه ایم و می خواستم ببرمش سمت سواری ها که گفت مزاحمتون نمی شم می خوام با اتوبوس برم
گفتم چه بهتر منم یه کم پیاده روی می کنم آخه از صبح نشستم روی صندلی
راستش رو بخواین دوس داشتم بیشتر باهاش باشم
گفت من چون راهم به محل کار طولانیه پیاده روی هم زیاد می کنم تحرکم زیاده و رژیم غذایی گرفتم و از این حرفها
پرسیدم مگه محل کار تون کجاست؟
گفت لویزان
یه لحظه مسیر رفت و آمدش تو مغزم نگنجید! یه آدم نابینا از خیابون سینا
تو اتوبان نواب با اوتوبوس میاد تا مترو، با مترو میره میرداماد از میرداماد سوار اتوبوس می شه تا محل کارش و عصر مثل بقیه ساعت پنج دوباره همین مسیرو بر میگرده

حس کردم یه صدایی از آسمون بهم می گفت کون گشاد فهمیدی چرا همیشه در جا میزنی؟

2 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

bah bah ,pas belajhare fahmidi... ma ke zaboonemoon moo dar avord! :) shoukhi kardam, ettefaghan baes shod manam befahmam,,, :) are joonam , intorias.

۳:۵۲ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

بنويس ديگه مرتيكه....

۱:۵۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی