یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵
پستهای قبل
- انگار اومدم تو یه انبار پر از خرت و پرتاگه یه وبلا...
- نوشته های این وبلاگ خوبه ، بخونین
- ناگهان تنها تلفن آبادی زنگ خوردبه عنوان کدخدا سریع...
- و کودکان؟و کودکان اگر زنده بمانند و بزرگ شوند در ج...
- نه فقط برای یک روزاین یه تیکه از دیالوگای بی مزه ی...
- و خداوند به جان کنستانتین فرصتی دوباره داد تا سیگا...
- انگار جدیدا یکی داخل مخازن تصفیه آب سراسر مملکت قر...
- جایی به نام بهشت وجود نداردچشمانم همچنان بسته بود ...
- بعد از ظهر ای تابستون ، کاشمر که بودیم ، یه جور دی...
اشتراک در
پستها [Atom]
3 نظر:
kheyli aalie.
قشنگه... همیشه به گشت و گذار کدخدا... خوش باشید
چرا آپ نمی کنی کدخداااااا؟!!
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی